صراط مستقیم

فرهنگی،اعتقادی،اجتماعی

صراط مستقیم

فرهنگی،اعتقادی،اجتماعی

صراط مستقیم

من، علی سهراب پور، متولد شهرستان کازرون (استان فارس) و فعلا در حوزه علمیه کازرون مشغول به تدریس هستم.
تمام تلاش من این است که بتوانم خدمتی از لحاظ فکری و اعتقادی به دوستان عزیزم کرده باشم.

آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

سال گذشته بود که پروردگار عالم توفیق زیارت مدینه منوره و بیت الله الحرام را نصیبم کرد.

شبی که قرار بود فردای آن عازم شویم؛ برای خداحافظی و مدد گرفتن به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها رفتم. بعد از زیارت وقتی قصد برگشت را داشتم متوجه حضور حضرت آیت الله مصباح یزدی در حرم شدم. ایشان گوشه ای از حرم به گونه که تقریبا هم روبه حرم و هم رو به قبله باشند بر روی یک صندلی مشغول نماز خواندن بودند.

با خودم گفتم حالا که قرار است فردا عازم خانه خدا باشم؛خدمت ایشان برسم و از ایشان تقاضای نصیحت و توصیه ای کنم. به همین نیت کنار ایشان ایستادم تا وقتی که نمازشان تمام شد و قصد بلند شدن دارند،درخواستم رو مطرح کنم.

لحظه ای صبر دادم تا نمازشان تمام شد، اما ایشان دوباره تکبیره الاحرام نمازی دیگر گفتند.منتظر ماندم تا این نماز تمام شود اما باز تکبیره الاحرام دیگری.

حدود یک ربعی به همین منوال گذشت و من همچنان ایستاده بودم. منتظر بودم ببینم آیا بعد از اتمام نماز دوباره تکبیره الاحرام می گویند یا نه که خوشبختانه (چون خسته شده بودم) دیگر تکبیره الاحرامی در کار نبود و ایشان مشغول گفتن ذکری شدند.

داشتم خودم رو برای سوال پرسیدن آماده می کردم که دیدم ایشان دوباره تکبیره الاحرام گفتند و حدود یک ربع دیگه هم ادامه پیدا کرد که خوشبختانه ( چون خیلی خسته شده بودم) ایشان دیگر تکبیره الاحرامی نگفتند و مشغول دعا و ذکر شدند. و من خوشحال که نماز ایشان دیگر تمام شده و الان بلند می شوند.

اما بر خلاف انتظار من آنچه دیدم الله اکبر دیگری بود.

و تقریبا یک ربعی دیگه هم به امید این که الان نماز ایشان تمام می شود ایستادم اما نه....

انگار قرار نبود که نماز ایشان تمام شود و ما درخواستمان رو مطرح کنیم.با خود می گفتم حتما این یکی دیگه نماز آخر است اما نبود که نبود

در حالت انتظار و خستگی به سر می بردم که یک دفعه چیزی به قلبم خطور کرد

-          مگر نمی خواستی توصیه و نصیحتی بشنوی. خب این هم توصیه. توصیه و نصیحتی که ایشان با عمل به تو می گوید. توصیه ایشان یک کلمه است:

عبادت و بندگی خدا


  • علی سهراب پور

خدا توفیق داده بود که هر صبح بعد از نماز،مشرف می شدیم بقیع. از غربت بقیع که هر چه بگویم کم گفته ام و اصلا قابل گفتن هم نیست باید دید.

تقریبا ساعت 7 صبح بود که از بقیع به طرف مسجد النبی بر می گشتم. از دور، جوان عربی را دیدم که دستش فلج بود و در سینه اش جمع شده بود و در راه رفتن هم کج راه می رفت . همین طور که از دور او را می دیدم اینگونه با خود می اندیشیدم که از لحاظ عقلی احتمالا عقب افتاده است.

همین طور که داشتم به راهم ادامه می دادم او به طرف من می آمد و هر چه به من نزدیک می شد اشتیاق و شوق را بیشتر می شد در چهره او دید. او داشت به من نگاه می کرد و به طرف من می آمد. و بالاخره ما به هم رسیدیم.

جوان عرب با اشتیاق تمام، به من که با لباس روحانی بودم سلام کرد. اما نمی توانست حرفی بزند و من از نوع برخوردش متوجه شدم سلام می کند و من هم جواب سلام او را دادم.

با زبان بی زبانی داشت به من چیزی می گفت و من با خنده پاسخ او را می دادم. انگار از جیبش می خواست چیزی را بیرون بیاورد...آری دست کرد داخل جیبش و موبایلش را بیرون آورد. با شوق و اشتیاق وصف ناپذیری جلد موبایلش را کنار زد و پشت موبایلش را به من نشان داد.

و من متحیر مانده بودم که خدایا این چه می خواهد به من نشان دهد، اما آن چه را که دیدم؛ نفس هایم را در سینه حبس کرد، اشک درچشمان جمع شد و زبانم قفل.

آری این جوان با صفا و عزیز و عاقل پشت موبایل خود با چیزی شبیه لاک غلط گیر نوشته بود:

انی احب الحسین (ع)؛ من حسین (ع) را دوست دارم

  • علی سهراب پور

بعد از اذان مغرب بود که به شهر پیامبر؛ مدینه منوره رسیدیم. به هتل رفتیم و بعد از این که کارت اتاقمان را گرفتیم و نماز را خواندیم و یه مقداری هم استراحت کردیم، همه ی کاروان به اتفاق روحانی کاروان عازم مسجد النبی شدیم.

فاصله هتل ما تا مسجد النبی 2-3 دقیقه ای بیشتر نبود. در بین راه فقط به یک چیز می اندیشیدم... خدایا الان در جایی هستم که همیشه آرزویش را داشته ام، همواره دعایش را و درخواستش می کرده ام. خدایا تو را شکر

بالاخره به صحن مسجد نبوی رسیدیم و روحانی ما شروع کرد به اذن ورود خواندن . با اشک و ذکر به مسجد نزدیک تر می شدیم تا این که به جلو گنبد سبز و زیبای مسجد رسول رسیدیم .(تقریبا همان جایی که در عکس می بینید)

همه با هم شروع به سلام دادن به حضرت رسول کردیم ...السلام علیک یا رسول الله...السلام علیک یا خیره الله...  بعد از سلام و عرض ارادت به رسول الله ، نوبت عرض سلام و احترام به بی بی دو عالم بود.... السلام علیک یا فاطمه الزهرا ... السلام علیک یا بنت رسول الله.....

همه در یک حال خوشی بودیم که ناگهان فریاد و داد بلندی توجه ما رو به خود جلب کرد...آری یکی از مسولان وهابی حرم که سوار بر ماشین کوچکی که مخصوص گشت در صحن مسجد بود جلو ما ایستاده بود و خدا می داند با تمام خشونت همراه با کینه با عربی بر ما فریاد می کشیدکه :

 چرا تجمع کردید و دارید سلام می دهید و گریه می کنید، حق تجمع را ندارید ، نباید بایستید ، گریه نکنید و سریع حرکت کنید و ....

و ما به ناچار حرکت کردیم اما هرچه به اطرافم نگاه می کردم می دیدم گروها و دسته های مختلفی از کشورهای مختلف مانند ما تجمع کردند و زیارت نامه می خوانند و هیچ کسی با آنان کاری ندارد

در همین فکر بودم که روحانی ما جمله ای گفت که جگر همه را سوزاند: رفقا ببینید اینان طاقت دیدن گریه های ما شیعیان رو ندارند و با ما اینگونه با نفرت و غضب برخورد می کنند ، اینان طاقت شنیدن نام فاطمه زهرا را ندارند ...حالا تصور کنید با خود زهرا چگونه برخورد می کردند.....حتی نمی گذاشتند مادرمون هم در خانه خویش گریه کند.... خدایا زهرا از دست اینان چه کشید...


  • علی سهراب پور
سال نو رو به همه ی دوستان عزیزم تبریک عرض می کنم و امیدوارم سالی همراه با موفقیت و آرامش در پی داشته باشید.

تیر سال 1390 بود که خداوند منان لطف و عنایت فرمود و سفر خانه ی خودش و نیز زیارت قبر پیامبر اکرم و ائمه بقیع رو نصیبم نمود.

سفری پر از خاطره و سرشار از معرفت و الطاف الهی. سفری که حقا شیرین تر از عسل بوده به گونه ای که شیرینی آن هنوز باقی است.

آنچه می خواهم برای شما دوستان عزیز بنویسم صرفا خاطره نیست . بلکه مطالبی که درس هاس و نکات زیادی در آن نهفته است و امیدوارم در انتقال آن به شماها موفق باشم.

قبل از این که بخواهم مسائل سفر را برایتان بگویم دوست دارم قضیه فراهم شدن و توفیق زیارت را خدمتتان عرض کنم:

در سال 1389 که در قم بودم ، پروردگار عالم توفیق داد و کتاب خلوت شیطانی را نوشتم ، از همان ابتدا این کتاب را هدیه نمودم به ساحت مقدسه حضرت معصومه سلام الله علیها و خدا می داند چه الطافی از طرف ایشان نسبت به خودم دیدم که شرح آن بماند.

به هر حال در سال 1390 برای تدریس به کازرون برگشتم و در حوزه علمیه کازرون مشغول به تدریس شدم. اوائل سال بود که دیدم معاونت پژوهش حوزه کازرون ؛ پژوهش ها طلاب را برای شرکت در جشنواره علامه حلی آماده ارسال نموده است. بنده هم با این که هنوز کتابم چاپ نشده بود ، اما آن را به جشنواره فرستادم.

یکی دو ماه بعد از دفتر جشنواره علامه حلی با من تماس گرفتند و بیان داشتند که احتمالا اثر شما در جشنواره حائز رتبه خواهد شد و لذا عکس، خلاصه ای از اثر و ... را برایشان ارسال کردم.

و بالاخره بعد از مدت کوتاهی اطلاع دادند که کتاب خلوت شیطانی حائز رتبه دوم در جشنواره شده است. بنده حقیقتا این توقع و انتظار را نداشتم و همه را از الطاف حضرت معصومه سلام الله علیها می دیدم.

از این که اثرم در جشنواره رتبه آورده بود بسیار خوشحال بودم چرا که شنیده بودم که جایزه آن سفر به خانه حضرت دوست و مدینه منوره است. اما وقتی در جشنواره برای دریافت جایزه حضور پیدا کردم متاسفانه هدیه آن مبلغ 800 هزار تومان پول نقد بود. و این جور شد که خوشحالی ما دوام پیدا نکرد.

چند روزی گذشت و من در این مدت از افراد و مراکز مختلف در جستجوی سهمیه ای برای مکه بودم که البته هر چه سعی کردم جایی پیدا نشد.

از خدا از صمیم قلب در خواست کردم که تو قادر بر هر چیزی هستی و از او خواستم که این توفیق را نصیب بفرماید....

موبایلم زنگ خورد شماره ای تلفن قم بود.

-         -  الو.

-         - سلام علیکم. آقای سهراب پور

-        -  سلام علیکم. در خدمتم

-         - از جشنواره علامه حلی تماس می گیرم

-         - بفرمایید

-         - انشاءالله قرار شده امسال به افراد برتر جشنواره سهمیه حج تعلق بگیره. اسم شما رو بنویسم؟ 

-         - الحمد لله . بله آقا! حتما

-          -البته هزینه سفر رو خودتون باید پرداخت کنید ما فقط سهمیه بهتون می دیدم

-         - خیلی هم خوب

-        -   ......

خوشحالی سراپای وجودم رو گرفته بود. و من با با آن 800هزار تومانی که جایزه گرفته بودم و 94هزار تومانی که خودم گذاشتم مشرف به مکه و مدینه شدم. البته حتی یک ریال هم برای این سفر خرج نکردم و دقیقا همان 94 هزار تومان هم بر اثر داستانی جالب در مکه مکرمه برگردانده شد که انشاءالله بعدا عرض می کنم

  • علی سهراب پور