صراط مستقیم

فرهنگی،اعتقادی،اجتماعی

صراط مستقیم

فرهنگی،اعتقادی،اجتماعی

صراط مستقیم

من، علی سهراب پور، متولد شهرستان کازرون (استان فارس) و فعلا در حوزه علمیه کازرون مشغول به تدریس هستم.
تمام تلاش من این است که بتوانم خدمتی از لحاظ فکری و اعتقادی به دوستان عزیزم کرده باشم.

آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «داستان :: داستانک» ثبت شده است

سینما

۱۲
خرداد

سینما شلوغ بود.فیلم شروع شد.صحنه اول فیلم سقف اتاق را نشان می داد.دقیقه دوم هم همین،دقیقه سوم،چهارم،...تماشاگران شاکی شدند و عده ای سینما را ترک کردند.فیلم در  هشت دقیقه اول همینطور سقف اتاق را نشان می داد...بعد دوربین پایین آمد و جانبازی را نشان داد که روی تخت خوابیده.

سپس گوینده ای گفت: این فقط هشت دقیقه از زندگی یک جانباز قطع نخاعی بود که شما تحملش را نداشتید

  • علی سهراب پور

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.
بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ...
«ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.

 -------------------------------------------------------------------

خدایا! توفیق ده نعمت های بسیارت را ببینم......

نه آنچه را که ندارم

  • علی سهراب پور

خدا و گنجشک...

۲۲
خرداد

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد"

    ... و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست 

...گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟"... و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

....سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی".... . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی."
...اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

 

 قرآن کریم:

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ ویا چیزی را دوست داشته باشید،حال آنکه شر شما درآن است. و خدا می داند،و شما نمی دانید.

سوره ی بقره،آیه ۲۱۶

  • علی سهراب پور